جمعه 31 فروردین سال 1403 Fri, 19 Apr 2024 13:24:54 GMT
کد خبر : 58549       تاریخ : 1399/07/24 11:32:1
برش‌هایی از زندگی پیامبر(ص) از آغاز تا پرواز

برش‌هایی از زندگی پیامبر(ص) از آغاز تا پرواز

کتاب «چهره تو قبله هر شاعر است» نوشته کمال السید و ترجمه حسین سیدی به همت نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این اثر شمایی کلی از زندگی پیامبر اکرم(ص) تا رحلت ایشان را شامل می‌شود.

 
به گزارش مبشرین به نقل از ایکنا، کتاب «چهره تو قبله هر شاعر است» نوشته کمال السید و ترجمه حسین سیدی به برش‌هایی از زندگی پیامبر گرامی(ص) پرداخته است. این اثر را نشر شهید کاظمی در سال جاری راهی بازار کتاب کرده است.

سال ۵۷۰ میلادی، حبشی‌ها که یمن را اشغال کردند، به فکر دست‌اندازی به جاده تجاری افتادند. موقعیت هم‌پیمانان رومی خود را مستحکم می‌کردند و پادشاهان ایران، یهودیان یمن و مسیحیان را برای مبارزه با رومی‌ها تحریک می‌کردند. حجاز از هیاهوی نبرد بین این دو امپراطور از خواب بیدار شد و اینگونه بود که مکه، خودش را میان توفانی دید که از سوی یمن می‌وزید. سپاهیان یمن می‌آمدند؛ با فیل‌های آموزش‌دیده برای ویلا ویرانی خانه خدا؛ پس از آنکه قُلیَس نتوانست کاروان‌هایی را که در ایام حج به سمت مکه روان بودند به خود جلب کند.

آن روز‌ها عبدالمطلب از مرز هفتادسالگی عبور کرده بود، پیری نورانی که نورانیت آموزه‌های پیامبران پیشین سیمایش را روشن کرده بود. مکیان با بیم از حمله بزرگ ابرهه به کوه‌های اطراف پناه برده بودند و از دوردست به کعبه می‌نگریستند؛ کعبه‌ای که شیفته‌اش بودند و با خود کلماتی را تکرار می‌کردند که عبدالمطلب گفته بود: خانه کعبه، خدایی دارد که خود نگهبان آن است.

ابرهه با گردن فرازی به سپاهیانش می‌نگریست؛ آنانی که می‌آمدند تا کعبه را ویران و کرامت انسانی را لگدکوب کنند؛ کرامت انسان‌هایی که ابراهیم(ع) را دوست می‌داشتند. در آن لحظه‌های پر هیجان در افق، ابری تیره آشکار شد. ابر، گروه انبوهی از پرندگان ابابیل بودند که در منقارشان سن‌گریزه آمیخته با گل داشتند. ترس و حیرت لشکر را فراگرفت آنان، بمباران می‌شدند. نیروی‌شان تحلیل رفت و بینی‌شان به خاک مالیده شد. ابرهه می‌دید که چگونه خشم آسمانی رؤیاهایش را متلاشی می‌کند، سرشار از هراس شده؛ سعی می‌کرد خود را از سجیل آتشین دور کند، اما فایده‌ای نداشت. لشکر ترسیده‌اش هم می‌گریختند.

در آن سال شهرت عبدالمطلب به عنوان مردی از تبار ابراهیم و سرپرست کعبه پراکنده شد.

بهار متولد شد

عبدالمطلب تصمیم گرفت، فرجامین پسرش را داماد کند؛ عبدالله، بیست و چهار ساله. عروس، دختری است به نام آمنه؛ فرزند مردی که سرور قبیله بنوزهره است. عروسی به رسم عربی، در خانه دختر برگزار شد و پس از سه روز، این خانواده کوچک، به خانه‌های فرزندان عبدالمطلب کوچ کردند. تابستان، کاروان تجاری از مکه به سوی شام روانه و عبدالله هم با آن رهسپار می‌شود. سفر چندین و چند ماه به طول می‌انجامد. عبدالله در بازگشت، تصمیم می‌گیرد چند روزی نزد دایی‌هایش در یثرب بماند، او نمی‌دانست این ماندن چند روزه، به ماندنی ابدی در خاک آن شهر تبدیل می‌شود. عروس که باردار بود، از شنیدن خبر درگذشت ناگهانی همسرش در حیرت فرومی‌رود. ماه‌ها می‌گذرد و زمان زایمان فرا می‌رسد، تا نوه عبدالمطلب چشم به این جهان بگشاید و این سان، تولد محمد با عام الفیل پیوند خورد. توفان زمستان عقب نشست و بهار در فصل بهار متولد شد.

مادر کوچ می‌کند

سرنوشت دست از تیرباران نمی‌کشد. این بار، می‌خواهد آمنه را هدف قرار دهد، همانگونه که عبدالله را ربود. هنوز کودک، شش ساله نشده که شمع وجود مادر، در سرزمین ابواء خاموش می‌شود؛ مادری که هنوز سی سالش نشده است. پسر دو سال فرجامین عمر پدربزرگ را، زیر سایه درخت پرشاخ و برگ عشق عبدالمطلب به سر می‌برد. پیرمرد، در نوه‌اش شکوه می‌بیند؛ شکوهی که کشیشیان و خاخام‌ها بشارتش را داده‌اند؛ مژده پیامبری. هنگامی که محمد به هشت سالگی رسید، عبدالمطلب چشمانش را از این سرا فروبست. در واپسین لحظات زندگی، به قبیله‌اش سفارش کرد: برای شما، بزرگی را به میراث گذاشته‌ام.

در پناه فاطمه

در خانه ابوطالب، کودک یتیم از چشمه محبت و مهربانی سیراب می‌شد. وی فاطمه دختر اسد را مادری یافت که توانست تمام احساس یتیمی را از او بزداید. فاطمه در آن روزگار قحطی، برای سیر کردن محمد، از غذای فرزندان خود می‌کاست. بی‌دلیل نیست، زمانی که چشم از این جهان فروبست، پیامبر بسیار گریست و با خود زمزمه می‌کرد: امروز، مادرم از دنیا رفت.

روزی که آسمان با زمین پیوند خورد

کسی نمی‌داند در آن لحظات هیجان‌انگیز چه گذشت؛ روزی که جبرئیل، واژگانی آسمانی فرود آورد. شاید نوری شگفت همه جا را فرا گرفت؛ نوری که پیوندی با نور آفتاب نداشت؛ نوری که در جان‌ها و دل‌ها درخشیدن گرفت. 

ای پیامبر! به نام پروردگارت دریافت قرآن را آغاز کن؛ همان کسی که انسان را آفرید. انسان را از خونی بسته آفرید. آری دریافت قرآن را آغاز کن و بدان که پروردگارت از همگان کریم‌تر و عطایش از عطای همه عطاکنندگان برتر است؛ همو که خواندن و نوشتن را به وسیله قلم به آدمی آموخت و به انسان آنچه را نمی‌دانست یاد داد.

سال‌های خاکستری

قریش اعلان جنگ کرده است؛ جنگی ویرانگر و مستمر. با سلاحی که کمتر از تیر و سرنیزه و شمشیر نمی‌کشد؛ گرسنگی و محاصره اقتصادی. ابوجهل از این طرح بسیار شادمان بود. محاصره اقتصادی، سلاحی شکست‌ناپذیر است؛ دیگر ابوطالب نمی‌تواند مقاومت کند. محمد(ص) خودش را تسلیم خواهد کرد؛ آن‌گاه هم خدایگان قریش به آسودگی می‌خوابند و هم بازرگانان کافر مکه.

محمد(ص)، اینک یک سمبل است؛ رمز مبارزه. دلی که با امید می‌تپد. شعب ابی طالب، از روح ایمان و استواری موج می‌زند. سه سال می‌گذرد. آفریدگار، موریانه‌هایی می‌فرستد تا قطعنامه دست نوشت قریش را بجود، تا بندهای ستمگرانه‌اش متلاشی شوند. همه قطعنامه نابود می‌شود؛ جز یک جمله؛ جمله‌ای که در خود راز هستی را دارد؛ «باسمک اللهم».

دوستی دیگر

روزهای خشم‌آگین می‌گذرند. سرنوشت، تیری دیگر در کمان می‌نهد و قلبی را نشانه می‌رود که تلخی شکیبایی را چشیده و آن شرنگ، اینک شهدی شده است. خدیجه(س) به همسر صبورش می‌نگرد؛ نگاهی آمیخته با عشق و وداع. او هم می‌کوچد و دختری بی‌نظیر از خود بر جای می‌گذارد، پری آمده از آسمان. فاطمه(س) در زمانه ناکامی پرورش می‌یابد. زمانه محاصره؛ هنگامه یتیمی. 

دسیسه

ابوجهل، ابوسفیان، امیه و همه سردمداران قریش که از طلوع اسلام نفرت داشتند، بهترین راه حل اساسی را در این شرایط چنین دانستند که باید از دست محمد(ص) راحت شوند. دست به دست دادن چندین و چند قبیله و مشارکت در ترور پیامبر، امکان انتقام را از هاشمیان سلب می‌کند و این گونه دسیسه متولد شد.

در آستانه دسیسه، جوان اسلام از درهای تاریخ وارد می‌شود. نه فقط یک بار، بارها و بارها. علی(ع) بعد از آنکه به سخنان مردی گوش فرا داد که بیش از بیست سال با او زندگی کرده بود؛ گفت: ای پیامبر الهی! اگر خودم را فدایت کنم، زنده می‌مانید؟ - آری؛ خدایم چنین وعده داده است. او با گامی آرام، به سوی بستر رسول رهسپار شد. بُرده پیامبر را به خود پیچید. چشم انتظار شمشیرهایی شد که به زودی پاره پاره‌اش می‌کردند. 

دغدغه انتقام

از زمان جنگ بدر مکه از کینه می‌جوشید و تعصب موج می‌زد، تعصب جاهلیت. هدف بزرگ، انتقام‌گیری بود؛ آن هم در اولین فرصت. مشرکان در اولین سالگرد شکست در جنگ بدر، برنامه‌ریزی کردند. هنگامی که رسول گرامی در روستای قبا به امواج شن‌های صحرا می‌نگریست، پیکی را دید که از دوردست، اخبار پرهیجان مکه را با خود می‌آورد. عباس، عموی محمد(ص) نامه‌ای برای برادرزاده‌اش نوشته و اطلاعات دقیقی از سپاه قریشیان ارائه داد؛ پیش از آنکه ناگزیر شود خود در جنگ شرکت کند؛ زیرا سردمداران مکه، تهدید کرده بودند که اگر کسی خود در این مصاف شرکت نکند یا فردی را به جای خود نفرستد، خانه‌ای را ویران می‌کنند.

حج اکبر

پنجم ذیحجه، حضرت از باب السلام وارد مسجد الحرام شدند. هفت مرتبه طواف کرده و آن گاه به سوی کوه‌های صفا و مروه حرکت کردند. بین دو کوه، سعی به جا آوردند؛ به یاد هاجر همسر حضرت ابراهیم(ع) که برای یافتن آب برای نوزادش تلاش و سعی می‌کرد. از کوه صفا بالا رفت تا پایان بت‌پرستی را به طور رسمی اعلام کند؛ «جز الله معبودی نیست؛ الله بی‌شریک است. پادشاهی و ستایش او راست؛ و وی بر هر کاری تواناست... جز الله معبودی نیست. به وعده‌اش در پیروزی حق عمل و بنده‌اش را یاری کرد و به تنهایی حزب‌های باطل را شکست داد.»

ابلاغ آشکار

روزهای حج اکبر به پایان رسید و هنگام برگشت کاروان‌ها به خانمان‌شان فرا رسیده بود. مکیان با امید و شگفتی می‌نگریستند. قافله‌ها به سرزمین جحفه رسیدند، جایی که مسیرها از یکدیگر جدا می‌شوند، آفتاب در دل آسمان بود و شن‌ها را آتش می‌زد. در این قطعه خاک آتش گرفته، جبرییل فرود آمد: ای پیامبر! به مردم آنچه را که از جانب پروردگارت به سوی تو فرو فرستاده شده است؛ ابلاغ کن و اگر نکنی، رسالت او را ابلاغ نکرده‌ای؛ و از مردم بیمی به خود راه مده.

واژگان به سان رودی آرام جاری شد: گویا مرا فراخوانده‌اند؛ پس، پاسخم مثبت است. دو شیء گرانبها را میان‌تان می‌گذارم: کتاب پروردگار و خاندانم. ببینید چگونه با آنها رفتار می‌کنید. آن دو، هرگز از هم جدا نمی‌شوند تا در روز رستاخیز و کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.

علی، کنار او ایستاده بود. جوان را طلبید. دستانش را گرفت تا به جهان نمایش دهد؛ آنگاه دستان علی را بلند کرد. چنانکه گویی با تاریخ و نسل‌های پسین سخن می‌گوید، بانگ برآورد؛ هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست. خداوندگارا! دوست بدار آنکه او را دوست بدارد و دشمن بدار کسی که وی را دشمن بدارد.

روز هجدهم ذیحجه، روز کامل شدن دین و به تکمیل نعمت، روز شادمانی است.

پرتوهای غروب

حضرت به مدینه برگشت. از گسترش اسلام در شبه جزیره عرب، دلش گرم بود. به افق‌های دور می‌نگریست؛ به روزی که ملت‌ها از ستم رها می‌شدند. تنها نگرانی‌اش از شمال جزیرة العرب بود؛ جایی که سربازان امپراتور روم، چشم طمع به جنوب داشتند و منتظر فرصت بودند. از ایران نمی‌هراسید، زیرا درگیری داخلی بر سر تخت سلطنت، ایران را در آستانه متلاش شدن قرار داده بود. در همین روزها، والی مسلمان ایرانی در یمن، بازان، فرصتی را برای کاهن شعبده‌باز در یمن «أسود عنسی» فراهم آورد تا ادعای پیامبری کند. حضرت ادعای این شعبده‌باز را آن قدر بی‌ارزش می‌دانست که بی‌اعتنا از کنار آن گذشت.

اما سپاهیانش را به فرماندهی أسامه، پسر زید شهید، سامان داد تا برای حمایت از قبیله‌های نومسلمان که مورد ستم دولت روم قرار گرفته بودند، به نبرد با رومیان برود. بزرگترین مشکل پیش روی پیامبر، غرغر برخی صحابه بود؛ به اینکه أسامه بسیار جوان است. رسوبات جاهلیت هم‌چنان بود.

حضرت با آنکه بیمار بود و هر روز حالش بدتر می‌شد، اما باز بر اعزام سپاهش به میدان نبرد پای می‌فشرد. در چنین اوضاعی، سپاه رهسپار شد. وظیفه أسامه آن بود که سپاهش را به سرزمین فلسطین در نزدیکی موته برساند، جایی که پدر شهیدش در آنجا در خون خود غلتید. او باید با سرعت این مأموریت را به فرجام می‌رسند.

پا‌فشاری حضرت بر این اعزام، با این که می‌دانست پایان عمرش نزدیک است و گرد آوردن بزرگان اصحاب زیر پرچم أسامه و فرستادن آنها و نگه داشتن امام علی(ع)، همه و همه نشان می‌داد پشت پرده خبرهایی است؛ از این روی، حضرت عزم آن داشت تا مدینه را از جریانات مشکوک و جلسات برنامه‌ریزی پنهانی برای کودتا بعد از رسول خدا(ص) تهی سازد و کارها را به جانشین خود بسپارد؛ جانشینی که آفریدگارش معین و در سرزمین غدیر آشکارا برای چندمین بار اعلام شده بود. 

اذا الشمس کورت

آفتاب صبح دوشنبه، غمگنانه طلوع کرد؛ همانند چشمی که می‌گریست. لحظه پرواز فرا رسیدن بود؛ زمان کوچ فرجامین پیامبر. از این جهان لبالب از رنج به سرای لبالب از آرامش. فاطمه(س) هراسان از خواب بیدار شد. خوابی که دیده بود؛ بیمناکش کرده بود. در رؤیا قرآنی از دستش رها شد و در آسمان به پرواز درآمد. خودش هم به دنبال آن اوج گرفت. قرآن صدایش می‌زد؛ به طرف من بیا، به آسمان.

به سوی پدر آمد و تعبیرش را پرسید. پدر فرمود: ای فاطمه! چیزی نمانده است، مرا فرا بخوانند و بپذیرم. جبرییل، امسال دوبار قرآن را بر من ارائه کرد. چشمان زهرا خیس شد، اندوه در دلش خیمه زد. پدر برای آرامش دختر گفت: از خاندانم من، تو نخستین کسی هستی که نزد من می‌آیی. 

آفتاب امید دمید. راهی از میان ابرها، بر خودش گشود. لبخندی بر رخسار سپید زهرا(س) نقش بست. 

روزگار آرامش رفته است. علی(ع) مردی را در آغوش می‌کشد که در خردسالی تربیتش کرد و بسیار به او آموخت و درهای ملکوت را بر وی گشود.

پیامبر(ص) به سختی نفس می‌کشید. چشمانش را بر هم نهاد. محمد(ص) به سوی یزدان رهسپار شد. از آسمان‌ها گذشت. پیکرش، در آغوش علی(ع) ماند.

توفان، وزیدن گرفت...


  منبع: مبشرین|پایگاه خبر قرآنی و معارف اسلامی
       لینک مستقیم   :   http://mobasherin.ir/shownews.aspx?id=58549

نظـــرات شمـــا






سال 1402سال 1402