به گزارش مبشرین به نقل از فارس، سردار کفایت هندیزاده، بانوی 59 ساله بوشهری گنجینه گویای دوران جنگ است.هم مثل مردها سلاح به دست گرفته و هم بانوان بوشهری را آموزش نظامی داده است. قدری ناخوشاحوال بود اما بازهم میشد ساعتها پای حرفهایش نشست و دفتر خاطرات آن روزهایش را ورق زد. دفتری که در هر برگش لحظاتی را به همراه زنان، همسران مجاهد بوشهری سپری کرده و در حال حاضر آن خاطرات را در کتاب "اینسوی خاکریز" گردآوری کرده است. در ادامه روایت زندگی زنی را میخوانید که از فراز و نشیبهای زندگی خود باافتخار و به شیرینی یاد میکند:
مأمور ساواک همسایه ما شد
13 یا 14 سالم بود که اولین بار اسم امام را شنیدم. آن زمان برادرم حاج قاسم (شهید قاسم هندی زاده) به همراه خانمش به سفر حج رفته بود. در آن سفر شهید عاشوری روحانی کاروان بود و در این سفر با نام و اهداف امام آشنا میشوند.
درگذشته اهمیت خیلی زیادی به حج میدادند و تا یک ماه خانه ما محل رفت و آمد بود. در این فرصت تلویزیون را به گوشهای برده بودیم و از آن استفادهای نداشتیم. بعد یک ماه تصمیم گرفتیم که تلویزیون را روشن کنیم که برادرم اجازه نداد. همه از رفتار برادرم تعجب کردیم.
خانه برادرم در خیابان فرودگاه بود. آخر شب ما را دورهم جمع کرد. گفت یک چیزی میخواهم به شما بگویم که عاقبت بخیر شوید. گفتیم "قضیه چیه؟" اینجا بود که اولین بار نام امام را آورد و برادرم گفت "امام استفاده از تلویزیون را حرام اعلام کرده" و ما هم ما به همین علت موافقت کردیم که تلویزیون را کنار بگذاریم.
فردای آن روز زن داداشم با تبر به جان تلویزیون افتاده بود که صدای وحشتناکی بلند شد. وقتی همسایهها به سمت خانه برادرم میآیند، زن داداشم را با تبر دیده بودند که باعث تعجب آنها شده بود.
از آن روز روی خانواده ما حساس شدند. حتی خانوادهای به محله و همسایگی ما اسبابکشی کرد که پدر آنها ماشین بدون پلاکی داشت. از حاج قاسم پرسیدم که چرا ماشین شماره ندارد. حاجی میدانست و البته مراقب بود. بعدها متوجه شدیم که مأمور ساواک همسایه ما شده است.
خواهرم، سپر انقلابیون شد
بعد شکستن تلویزیون، شرایط خیلی سخت شد. هم سرزنش فامیل و هم کنترل ساواک روی خانواده ما شدید شد. البته بعد آن، شبانه جلسات متعددی توی خانه ما برگزار میشد. همزمان فعالیتهای بانوان نیز گسترش دادیم و محل برگزاری جلسات سخنرانی خانمها در حسینیه ارشاد بود.
اولین سخنران انقلابی خانمی به نام انصاری مبلغهای از قم بود که توسط شهید عاشوری به بوشهر دعوت شده بود. از آنجا بود که خانمها بصورت سازمان یافته در راهپیماییها شرکت می کردند. ما تعداد 15 نفر از دختران محل بودیم که تقریبا هم سن و سال بودیم. صبح که میشد به بهانه خرید به خیابان میآمدیم و شروع به شعار دادن میکردیم. بیشتر اوقات این شعارهای ما به یک راهپیمایی بزرگی تبدیل می شد که نیروهای ژاندارمری میآمدند و تیراندازی می کردند.
ما فرار میکردیم یا اینکه به بهانه خرید میرفتیم و در کنار مغازهای شروع به خرید میکردیم. چندین بار نیروهای نظامی ما را تعقیب کردند و به خانه ما حمله بردند. یکبار در این تعقیب و گریز چهارتا پاسبان ما را دنبال کردند. بچهها برای فرار از دست پاسبانها به خانه خواهرم (مادر شهید موجی) پناه آوردند. خواهرم بچهها را به سمت حیاط خلوت برد و پارچهای را در حیاط خانه انداخت و باهم مشغول سبزی پاک کردن شدیم. خیلی سریع این کار را انجام داد.
پاسبان که خواست وارد خانه شود خواهرم جلوی او ایستاد و گفت مگر اینکه از روی جنازه من رد شوید. خواهرم قصد داشت زمان را برای فرار نیروهای انقلابی فراهم کند. بعد کمی بحث یهویی خودش را کنار کشید. گفت برو داخل اما اگر کسی نبود جانت را از دست میدهی. پاسبان از ترس گرفتار شدن در تله، وارد خانه نشد و رفت.
آمریکا حمله کرده؟
در دی ماه سال 1358 شهید حاج باقر میگلینژاد اولین فرمانده بسیج مستضعفین بوشهر، بسیج را در شهر بوشهر راه اندازی کرد. چند روز بعد به همراه شهیدحاج قاسم پیش من آمدند و از من خواستند تا در راه اندازی بسیج خواهران با آنها همکاری کنم. از آن شب به بعد بسیج خواهران در بوشهر فعالیت خود را آغاز کرد. در آن زمان خیلی با این فضا بیگانه نبودم. از قبل انقلاب با حاج قاسم روزهای جمعه سمت کوههای میر احمد برای تیراندازی میرفتیم. با تعدادی سلاح آشنایی داشتم. آموزش سلاح برای خواهران را در محلههای شهر و بعضی مدارس دختران شروع کردیم. شبها به محلات و مساجد میرفتم و آموزش سلاح میدادم.
یکی از آن جاها کارخانه اعتمادیه بود که در آن زمان رونقی داشت. روز 31 شهریور 1359 ساعت 12ظهر که مشغول آموزش بودیم، صدای مهیبی شنیدیم که روی زمین پهن شدیم. صدای کارخانه هم خاموش شد. توی گرد و خاکی که بلند شده بود آقای ماهینی داد میزد که "خواهر هندی زاده اسلحه بهم بده." گفتم؛ "اسلحه برای چی؟" گفت؛ "آمریکا حمله کرده، اینقدر پایین پرواز میکردن که میتونستم با اسلحه بزنم." البته زمانی نگذشت که متوجه شدیم عراق به ایران حمله کرده است.
شوهرم گفته بود من اینو میخوام
از مردمی که در محله فرودگاه ساکن بودند خواستند تا خانههای خود را خالی کنند. کار پشتیبانی ما برای جبهه از آن زمان آغاز شد. شب اول به پیشنهاد خواهرم برای بسیجیهای محله که از خانهها مراقبت میکردند غذا پختیم. تا 6 ماه اول جنگ، صبحانه، ناهار و شام آماده میکردیم. بعداً که ستادهای پشتیبانی تشکیل شد و آشپزخانهها شکل گرفت نان و خوراکیهایی مثل نان خشک، حلوا خرمایی، نان شیرینی و مربا برای جبهه تدارک میدیدیم.
در این تحرکات و حال هوا بودم که همسرم با برادرم در مورد خواستگاری از من صحبت کرده بود. ابتدا جواب منفی دادم. اصلاً در آن موقع تصمیم به ازدواج نداشتم. ولی ازدواج را خدا درست میکند.
یک روز که از کانون پرورش فکری به خانه آمدم همسرم به همراه پدرش مهمان ما بودند. وقتی وارد خونه شدم دیدم خیلی کفش و دمپایی هست ولی صدایی نمیآمد. یهوی وارد اتاق شدم و بلند گفتم سلاااام. آنجا بود که برای اولین بار همسرم را دیدم. گفتم ببخشید اشتباه آمدم و از شرم از خانه بیرون رفتم. بعداً تعریف کرد که بعد به پدرش گفته من اینو میخوام.
دخترم را باردار بودم که به جبهه رفتم
دوره امدادگری را به همراه تعدادی از خواهران در هلالاحمر گذراندیم. سر این دخترم باردار بودم که بهعنوان امدادگر راهی جبهه شدم. توی جبهه کلی نیروی امدادی بود و ما روزها بیکار بودیم. درصورتیکه در بوشهر وقتی برای سر خاراندن نداشتیم.
زمانی که بوشهر بودم، صبحها سرکار بودم و شبها در بیمارستان نیروگاه اتمی از بیماران پرستاری میکردم. مواقعی هم پتو و لباس رزمندگان را میشستیم. یک ساعت هم بیکار نمینشستم. بخاطر همین بیکاری کلافم میکرد. زمان حضورم در جبهه یک ماه هم نشد و به همراه تعدادی از دوستان به بوشهر برگشتیم.
خیابانهای بوشهر مثل آمریکا شده بود
من و شوهرم دو سال باهم زندگی کردیم. مجموعاً سه ماه هم پیش هم نبودیم. آقای کرمی یا جنگ بود یا بستری بود یا شیفت سپاه بود. تا سال 64 خانمهای جنگ زده که به بوشهر آمده بودند وضعیت مناسبی نداشتند. خیابانهای بوشهر مثل آمریکا شده بود. عصرها مردها به همراه همسر یا خواهرشان برای امر به معروف به سطح شهر میرفتند. آن موقع از جیب هزینه میکردیم و جوراب میخریدم تا پای خانمها لخت نباشد.
این کار ادامه داشت تا یک روز که اسبابکشی کرده بودیم. خستم بود و همراه شوهرم نرفتم. آن روز بدون من برای این کار رفت که کنار مسجد توحید ماشینی با او برخورد میکند و کشته میشود. بعد شوهرم، با وجود بچه وظایفم بیشتر شد. مادرم خیلی بهم کمک میکرد تا بتوانم مسؤولیتهای اجتماعی که داشتم را به خوبی انجام دهم.
40 روز بین شهادت برادرم و رفتن شوهرم فاصله بود
بین شهادت برادرم و رفتن شوهرم 40 روز بیشتر فاصله نبود. حاج قاسم هیچوقت بیکار نبود. حاجی آخرین بار بهعنوان جهادگر رفت و در حال خاکریز درست کردن بود که با اصابت خمپاره دشمن به لودر درحال کار، در خط مقدم به درجه شهادت نائل شدند.
چند سال بعد، اینسوی خاکریز
چند سال بعد، تصمیم گرفتم که کتابی را با نام این سوی خاکریز چاپ کنم. در ایام جنگ و بعد از آن یکی از کارهایی که میکردم این بود که خانه همه شهدا میرفتم. همه آدرسها را با کروکی تهیه کردم و به سپاه دادم. اما چیزی که به ذهنم رسید این بود که اسمی از خانمها در هیچ جا نیست. از نیروها و همدورهای خودم شروع کردم و اسامی آنها را ثبت کردم. حتی نوع فعالیت آنها را نیز نوشتم.
موقعی که اطلاعات جمعآوری شد و تصمیم به تهیه کتاب گرفتم، از ویراستاری کمک گرفتم که خیلی با طیف ما میانه خوبی نداشت. وقتی فهمید من پاسدارم گفت" تو چرا اومدی پیش من؟" جواب دادم"دنبال کار خوب بودم." البته بنده خدا هم در عین صداقت کارش را انجام داد. پیشنهاد درج تصاویر را هم او داد. دیگه شب و روز نداشتم تا بالاخره عکسها جمعآوری شد.
گفتوگو: حسن احمدی